سفارش تبلیغ
صبا ویژن




سلام

تو تمام مسیر عکس هاشون رو زده بودند، روی بنرهای بزرگ ... خیلی تو عکسها دقت کردم. هیچ کدوم بال نداشتند! دور سرشون هم هاله های نور نبود! حتی روی پیشانی هاشون جای مهر پینه نبسته بود! هرچه جلوتر میرفتم و بیشتر عکس ها رو میدیم، بیشتر مطمئن میشدم که این ها انسان اند، نه فرشته و قدیس! از آسمان نیامده اند، مال همین زمین هستند. مثل من، دوستام و همه ی مردم کوچه و بازار ... راستی هم قد آدم های معمولی هم بودند!
همه جور آدمی هم بینشون بود. چهره بعضی هاشون منو یاد پدربزرگم می انداخت، بعضی ها یاد معلم های مدرسه مون، یاد اون بچه پولداره که سر خیابون مغازه داره، حتی یاد اون لات های سر کوچه ...
این چیزهایی که میدیدم با اونچه قبلا شنیده بودم خیلی فرق داشت. قبل ترها، تو مدرسه، تو کتاب ها، تو تلویزیون به ما یه جور دیگه گفته بودند. شاید هم منظورشون این ها نبودند. نمیدونم !؟ اون هایی که برای ما تعریف میکردند، خیلی بزرگ بودند. نه هم قد و قواره آدم ها، باید سرت رو بالا میگرفتی تا ببینی شون! کارهایی هم میکردند که دیگه کسی قادر نیست انجام بده. ظاهرا یه روزایی بودند، اما دیگه نسلشون منقرض شده! الان دیگه فقط تو قصه ها میشه پیداشون کرد ...
نه! این هایی که عکس هاشون رو اینجا زده اند، اون هایی نیستند که برای ما میگفتند! مثال این ها همین الان هم دور و برم زیاده. سرم رو که بچرخونم، دهها نفرشون رو میتونم ببینم. من اینها رو بیشتر دوست دارم. آخه شاید بتونم یه روز جای یکی از این ها باشم، اما تو قصه ها که نمیتونم برم ...


ناصر | جمعه 86 مهر 6 | ساعت 2:50 عصر | نظرات []




لیست کل یادداشت های وبلاگ