سفارش تبلیغ
صبا ویژن




سلام

روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بود، کنترل ویدئو هم دستش، داشت فیلم گذشته هاش رو میدید ... البته اون جور که دلش میخواست! یه جاهایی رو میزد دور تند، بعضی جاها بر عکس، فیلم رو نگه میداشت، چند ثانیه ای زل میزد به یه عکس ... گاهی اصلا دقایقی رو کاملا رد میکرد، گاهی هم تکرار ...
گمانم داشت قصه زندگیشو مرور میکرد. چه لذتی داره! خوشی ها براش تکرار میشد و دلتنگی هاش فراموش ... اون جور که دلش میخواست!

کاش این دنیا هم یه ریموت کنترل داشت! گاهی میشد زمان رو گذاشت روی دور تند، گاهی هم متوقف کرد. یه جاهایی از این روزگار رو که اصلا نباید دید! یه جاهایی از زندگی خودم، یه جاهایی از زندگی آدم های دیگه، آدم هایی که شاید همین نزدیکی باشند، بعضی شون هم هزاران کیلومتر اون طرف تر ... اصلا باید این فیلم رو تدوین کرد، یه صحنه هایی از فیلم حذف بشه بهتره!

راستی حواست هست؟ شب های قدر هم تموم شد ها! حقش رو ادا کردی یا نه؟ سهمتو گرفتی؟ اون جور که میخواستی تونستی استفاده کنی یا نه؟ من که راضی نیستم، مثل شب ها و سال های قبل! هیچ وقت برام گذشتن این شب ها ارمغانی جز حسرت و نگرانی نداشته ... حسرت اینکه کاش سعی بیشتری میکردم و نگرانی از اینکه، نکنه سهم خودمو نگرفته باشم ...
کاش این دنیا هم یه ریموت کنترل داشت! گاهی میشد برگشت عقب، یه تیکه هایی از فیلم رو تکرار کرد، بارها و بارها. چندتا شب قدر لازمه تا من یاد بگیرم چطور باید باشم؟ اومدیم و عمر من قد نداد، از کجا معلوم تا سال دیگه باشم؟!
کنترل دست کیه؟! بزن عقب، شش شب ...


ناصر | جمعه 86 مهر 13 | ساعت 1:55 عصر | نظرات []




لیست کل یادداشت های وبلاگ