سفارش تبلیغ
صبا ویژن




سلام

اکثر روزها می دیدمش، وقتی با دو سه تا از دوستاش فاصله بین ایستگاه اتوبوس و ساختمان دانشگاه رو با حرف زدن کوتاه میکردند. نزدیکای در ورودی می ایستاد. مقنعه شو میکشید جلو، کیفش رو از دور گردنش در می آورد، زیپ کیف رو باز میکرد و چند ثانیه بعد یه چادر سرش بود! دوباره شروع میکرد به قدم زدن، دو سه قدم دیگه، وارد دانشگاه میشد ...

میگفت: به روز بیشتر نمیتونم بیام، همین یه روز هم برای هفت پشتم بسه! از صبح تا عصر که میخوام برم اعصابم خرد میشه از بس گیر میدن ...
میگفت:
من تو این دانشگاه نمیتونم رشد کنم. کلاسهاش خیلی بازدهی کمی داره ادم احساس میکنه داره وقتشو تلف میکنه امیدوارم شما بتونید رشد کنید ...

خیلی وقت ها موقع رفتن هم می دیدمش. از پله ها که میومد پایین تا به در برسه، چادرشو بر میداشت، می گذاشت تو کیف و کیفش رو هم می انداخت دور گردنش! چهار پنج قدم دیگه، رسیده بود به در خروجی و با دوستاش می رفتند به طرف ایستگاه ...

]پ.ن[ چقدر برای این پست دنبال یه عکس مناسب گشتم! ولی اونی که میخواستم پیدا نکردم ...
]پ.ن[2 میخواستم جمعه یه پست داشته باشم و عید رو به موقع به همه دوستان تبریک بگم + یه حرفایی که از ماه رمضون مونده بود که نشد ... با تاخیر، عید رو به همه تبریک میگم. نماز و روزه ها قبول ...
]پ.ن[3 راستی این دو سه روز، نماز صبح ها ... ! نه، نشده انشاالله !


ناصر | دوشنبه 86 مهر 23 | ساعت 12:36 صبح | نظرات []




سلام

روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بود، کنترل ویدئو هم دستش، داشت فیلم گذشته هاش رو میدید ... البته اون جور که دلش میخواست! یه جاهایی رو میزد دور تند، بعضی جاها بر عکس، فیلم رو نگه میداشت، چند ثانیه ای زل میزد به یه عکس ... گاهی اصلا دقایقی رو کاملا رد میکرد، گاهی هم تکرار ...
گمانم داشت قصه زندگیشو مرور میکرد. چه لذتی داره! خوشی ها براش تکرار میشد و دلتنگی هاش فراموش ... اون جور که دلش میخواست!

کاش این دنیا هم یه ریموت کنترل داشت! گاهی میشد زمان رو گذاشت روی دور تند، گاهی هم متوقف کرد. یه جاهایی از این روزگار رو که اصلا نباید دید! یه جاهایی از زندگی خودم، یه جاهایی از زندگی آدم های دیگه، آدم هایی که شاید همین نزدیکی باشند، بعضی شون هم هزاران کیلومتر اون طرف تر ... اصلا باید این فیلم رو تدوین کرد، یه صحنه هایی از فیلم حذف بشه بهتره!

راستی حواست هست؟ شب های قدر هم تموم شد ها! حقش رو ادا کردی یا نه؟ سهمتو گرفتی؟ اون جور که میخواستی تونستی استفاده کنی یا نه؟ من که راضی نیستم، مثل شب ها و سال های قبل! هیچ وقت برام گذشتن این شب ها ارمغانی جز حسرت و نگرانی نداشته ... حسرت اینکه کاش سعی بیشتری میکردم و نگرانی از اینکه، نکنه سهم خودمو نگرفته باشم ...
کاش این دنیا هم یه ریموت کنترل داشت! گاهی میشد برگشت عقب، یه تیکه هایی از فیلم رو تکرار کرد، بارها و بارها. چندتا شب قدر لازمه تا من یاد بگیرم چطور باید باشم؟ اومدیم و عمر من قد نداد، از کجا معلوم تا سال دیگه باشم؟!
کنترل دست کیه؟! بزن عقب، شش شب ...


ناصر | جمعه 86 مهر 13 | ساعت 1:55 عصر | نظرات []




سلام

تو تمام مسیر عکس هاشون رو زده بودند، روی بنرهای بزرگ ... خیلی تو عکسها دقت کردم. هیچ کدوم بال نداشتند! دور سرشون هم هاله های نور نبود! حتی روی پیشانی هاشون جای مهر پینه نبسته بود! هرچه جلوتر میرفتم و بیشتر عکس ها رو میدیم، بیشتر مطمئن میشدم که این ها انسان اند، نه فرشته و قدیس! از آسمان نیامده اند، مال همین زمین هستند. مثل من، دوستام و همه ی مردم کوچه و بازار ... راستی هم قد آدم های معمولی هم بودند!
همه جور آدمی هم بینشون بود. چهره بعضی هاشون منو یاد پدربزرگم می انداخت، بعضی ها یاد معلم های مدرسه مون، یاد اون بچه پولداره که سر خیابون مغازه داره، حتی یاد اون لات های سر کوچه ...
این چیزهایی که میدیدم با اونچه قبلا شنیده بودم خیلی فرق داشت. قبل ترها، تو مدرسه، تو کتاب ها، تو تلویزیون به ما یه جور دیگه گفته بودند. شاید هم منظورشون این ها نبودند. نمیدونم !؟ اون هایی که برای ما تعریف میکردند، خیلی بزرگ بودند. نه هم قد و قواره آدم ها، باید سرت رو بالا میگرفتی تا ببینی شون! کارهایی هم میکردند که دیگه کسی قادر نیست انجام بده. ظاهرا یه روزایی بودند، اما دیگه نسلشون منقرض شده! الان دیگه فقط تو قصه ها میشه پیداشون کرد ...
نه! این هایی که عکس هاشون رو اینجا زده اند، اون هایی نیستند که برای ما میگفتند! مثال این ها همین الان هم دور و برم زیاده. سرم رو که بچرخونم، دهها نفرشون رو میتونم ببینم. من اینها رو بیشتر دوست دارم. آخه شاید بتونم یه روز جای یکی از این ها باشم، اما تو قصه ها که نمیتونم برم ...


ناصر | جمعه 86 مهر 6 | ساعت 2:50 عصر | نظرات []



<      1   2      

لیست کل یادداشت های وبلاگ