سفارش تبلیغ
صبا ویژن




سلام
یه خوبی که پارسی بلاگ داره اینه که بچه های اینجا هر خبری میشه حسابی پایه ان. حالا هم که صبا خانم موج مکزیکی راه انداخته و یه شاخه اش از خواهرم اسما رسیده به من ...

یادش بخیر، دبستان پسرانه صدوق؛ یه ساختمون یک طبقه قدیمی که تقریبا دور تا دورش حیاط بود. کلاس دوم بودم. یه بچه سر به زیر، مودب، درس خون، مظلوم، بی سر و صدا، از این ها که یه خط هم تو کتابشون نبود! خلاصه آخر بچه مثبت، اصلا یه جوری فجیع ... خوب بچه بودم دیگه، نمی فهمیدم! اون وقت ها دفتر نمره کلاس به شدت محرمانه بود. وقتی باز بود از شعاع دومتری اون هم نباید رد میشدی. نگاه کردن بهش جرم بود، حد داشت! دو تا شیلنگ ...
زنگ خورد. آقا معلم از کلاس رفت بیرون و پشت سرش هم بچه ها، یکی یکی میرفتند. اما ... آقامون دفتر نمره رو یادش رفته بود ببره و هنوز روی میز باز بود. یکی دوتا از بچه شرهای کلاس هجوم بردند سمت دفتر که ببینند توش چه خبره؟! از بد روزگار وجدان بچه مثبتی ما هم گل کرد. رفتم سر میز، بچه ها رو کنار زدم و دفتر رو بستم که کسی قانون شکنی نکنه ...
-  آقا اجازه! اصفهانی داشت دفتر رو نگاه میکرد!
آقا معلم یادش اومده بود که دفتر رو جا گذاشته و برگشته بود که برداره. من بیچاره سر دفتر بودم، بچه ها هم تا آقا رو دیده بودند نامردی نکردند، همه چیز رو انداختند گردن من! صحنه جرم هم که آماده ...
جاتون خالی اون روز دو تا شیلنگ آبدار نوش جان کردم ...

میخوام یه چیزی به این موج اضافه کنم، البته با اجازه صبا !! کاش اونایی که براشون امکانش هست، عکس های دوران مدرسه شون رو هم ضمیمه کنند ... به خصوص عکس های دوران دبستان، واقعا دیدنی و خاطره انگیز هستند ...

این یکی تنها عکسیه که از دبستان صدوق و بچه های اون دارم. آخه دو سال بیشتر اونجا نبودم ... یادش بخیر وقتایی که مراسم داشتیم، فرش و موکت می انداختند تو حیاط و ... میخواستم تو عکس مشخص کنم، حیفم اومد خرابش کنم. من تو ردیف سوم هستم. نفر دوم سمت چپ این که داره شکلک درمیاره. فقط یه کم صورتم پیداست ...

اما سهم دعوتنامه من، دلنوشته های یک دختر طلبه، رازگشایی، لعل سلسبیل، یا مهدی ادرکنی
راستی آقای مدیر نمیخواد تو موج مکزیکی شرکت کنه ؟!


ناصر | جمعه 86 شهریور 30 | ساعت 5:5 عصر | نظرات []




لیست کل یادداشت های وبلاگ