سلام
اکثر روزها می دیدمش، وقتی با دو سه تا از دوستاش فاصله بین ایستگاه اتوبوس و ساختمان دانشگاه رو با حرف زدن کوتاه میکردند. نزدیکای در ورودی می ایستاد. مقنعه شو میکشید جلو، کیفش رو از دور گردنش در می آورد، زیپ کیف رو باز میکرد و چند ثانیه بعد یه چادر سرش بود! دوباره شروع میکرد به قدم زدن، دو سه قدم دیگه، وارد دانشگاه میشد ...
میگفت: به روز بیشتر نمیتونم بیام، همین یه روز هم برای هفت پشتم بسه! از صبح تا عصر که میخوام برم اعصابم خرد میشه از بس گیر میدن ...
میگفت: من تو این دانشگاه نمیتونم رشد کنم. کلاسهاش خیلی بازدهی کمی داره ادم احساس میکنه داره وقتشو تلف میکنه امیدوارم شما بتونید رشد کنید ...
خیلی وقت ها موقع رفتن هم می دیدمش. از پله ها که میومد پایین تا به در برسه، چادرشو بر میداشت، می گذاشت تو کیف و کیفش رو هم می انداخت دور گردنش! چهار پنج قدم دیگه، رسیده بود به در خروجی و با دوستاش می رفتند به طرف ایستگاه ...
]پ.ن[ چقدر برای این پست دنبال یه عکس مناسب گشتم! ولی اونی که میخواستم پیدا نکردم ...
]پ.ن[2 میخواستم جمعه یه پست داشته باشم و عید رو به موقع به همه دوستان تبریک بگم + یه حرفایی که از ماه رمضون مونده بود که نشد ... با تاخیر، عید رو به همه تبریک میگم. نماز و روزه ها قبول ...
]پ.ن[3 راستی این دو سه روز، نماز صبح ها ... ! نه، نشده انشاالله !