سفارش تبلیغ
صبا ویژن




انقلاب پیروز شد ...

ساعت‌ از ده‌ شب‌ گذشته‌ بود. دیگر صدای‌ گلوله ‌نمی‌آمد. چهارراه‌ سیمتری‌ نارمک‌ در آتش‌ می‌سوخت‌. از کوچه‌ مسجد کمیل‌ به‌ خیابان‌ آمدم‌. جلوی‌ مغازه‌ پدرم‌ رفتم. چند گلوله‌، کر‌کره‌ مغازه‌ را سوراخ‌ کرده‌ بود. به طرف‌ چهارراه‌ سیمتری‌ رفتم. خیابان‌ را کامیون ها و جیپ هایی‌ که‌ در آتش‌ می‌سوختند، بسته‌ بودند. نور سرخ آتش‌، دیوار خانه‌ها را زرد و قرمز کرده‌ بود.
زمین‌ پر بود از پوکه‌ فشنگ‌ و تکه‌های‌ سوخته ماشین ها. چند جسد خون‌آلود، در وسط‌ خیابان‌ افتاده بود. به‌ کنار پیاده‌رو رفتم‌. ستون‌ طویلی‌ از اجساد درجه‌داران‌ و گاردی ها کنار دیوار نیمه‌خرابه‌، درازکش‌ شده بودند. جوی‌ خون‌ از زیرشان‌ جاری‌ بود. در میان انفجارهای‌ خفیف‌ و گاهی‌ شدید، فریاد الله اکبر می‌پیچید.
به‌ در خانه‌ که‌ رسیدم‌، مادرم‌ کنار زن های‌ همسایه ایستاده‌ بود. خودم‌ را به‌ بغلش‌ انداختم‌. با ذوق‌ و شوق‌ پرسید که‌ چی‌ شده‌ است؟ دیگر نمی‌توانستم‌ خودم‌ را کنترل‌ کنم‌. پوکه‌های‌ سیاه‌ شده‌ فشنگ‌ را در دستم ‌فشردم‌. جیبم‌ پر بود از آنها. بغضم‌ که‌ تا آن‌ لحظه‌ داشت‌ خفه‌ام‌ می‌کرد، ترکید. زدم‌ زیر گریه‌:
ـ ... انقلاب‌ پیروز شد ... پیروز!
                                       « از خاطرات حمید داودآبادی »


ناصر | یکشنبه 86 بهمن 21 | ساعت 2:49 عصر | نظرات []




لیست کل یادداشت های وبلاگ