سلام
دیشب داشتم از تلویزیون اخبار میدیدم، خبرنگار صدا و سیما از مصاحبه اش با سید حسن نصرالله میگفت. چند ساعتی قبلش، مطلب آقای حجر رسولی رو خونده بودم. حرف های قشنگی زده و البته دلهره آور! رفته بودم تو فکر، یعنی من هم ... با خودم فکر کردم حالا وقت ادای وظیفه است، اگرچه کمی دیر، اما دین رو باید ادا کرد. اگر تو غم هاشون ساکت بودم (البته اون موقع ها وبلاگ نمی نوشتم) حالا که میتونم تو شادی هاشون هورا بکشم.
یادم نمیره دقیقا یک سال قبل، همچین روزی، وقتی خبر پیروزی حزب الله تو دهن ها می چرخید، شادی رو تو چهره همه میشد دید. از اون به قول خودمون بچه حزب اللهی های تیر گرفته تا اون به قول حجر بچه ژیگول های بی غم، از اون کارگر ساده که شاید نمیدونست سیاست رو با چه س مینویسن تا ...
گرچه آدم های این آب و خاک این چیزا خیلی هم براشون تازه و عجیب نیست. اون ها بارها و بارها رشادت های هم مسلک های حیدری خودشون رو به چشم دیدن. اصلا خودشون اینکاره اند! چه بت های پر هیبتی که گمان میکردند سر بر آسمان دارند و همین ها توی همین خاک به خاک کشیدند ... دورتر ها رو که نگاه کنیم، خاطره جمل و نهروان و کربلا سینه به سینه بهشون رسیده و رشادت و شهادت رو خوب بلدند هجی کنند ... شما بگید، از شاگردان کلاس عاشورا جز این انتظار دارید؟!
بچه شیعه های پیرو حسین (ع) و علی (ع) هر جای این زمین بزرگ که باشند، درسشون رو خوب بلدند. تا کی برسه زمان امتحان ...
براستی که چه برازنده است بر تو این عمامه ی سیاه، سید حسن و براستی که تو ننگ عربی ...